یخ بستم. نزدیک به مرگ را تجربه کردم. تابهحال فقط شنیده بودم دربارهاش، این که آدمی، جانداری از سرما بمیرد. امروز دیگر تجربهاش کردم. سرمای زیاد، برف درشت با بادی با سرعت زیاد به صورتت بخورد. ماشینتان در برف گیر کند و سر بخورد و تو و همکارانت پیاده شوید و هُل بدهید و ماشین را از میان بسیاری ماشینهای دیگر که همگی ماندهاند سانتی متر به سانتی متر به جلو برانید. همهی وجودت بیحس شود، کرخت شود، میزان اسید لاکتیکی که به پاهایت میریزد از پیمانه رد شود، نفسات درنیامده بسوزد. بوی خون حس کنی در ششهایت. همهی اینها را تجربه کردم امروز.
به محل فاجعه نرسیده بودیم که دوستم گفت بهنام فیلم. یعنی فیلم بگیر با گوشی، گفتم مموریام تمام شده از هفتهی پیش که برف و بوران را فیلمبرداری کردم. از همان محلی که دوستم فریاد زد، بهنام فیلم میتوانستم حدود پنجاه ماشین را ببینم که همگی گیر کرده بودند.رنگهای زرشکی و نقرهای و سیاه در زمینهای سفید حرکات خفیفی میکردند. کمی که جلوتر رفتیم تصویر بزرگ را دیدم. درفاصلهی دورتر همان تعداد ماشین نگه داشته بودند و لودر بزرگی هم داشت جاده را تیغ میزد. در مسیر خانم معلمهایی که از ماشین پیاده شده بودند را دیدیم که گریه میکردند. خودمان که چهار نفر آقای نرهخر بودیم نزدیک بود گریهمان بگیرد، آن بیچارهها را که بماند. تنها هدف فرار از آن قبرستان سفید سرد بود که مارا به جلو میراند. در راه خیلی به شغلم و محل خدمتم لعنت فرستادم. انبیاء شغل سختی داشتهاند.
هه! چقدر عنوان پست هامون شبیه همه!
فکر کردم فقط شغل ما سخته!
خسته نباشید
ممنونم، پست شما رو هم خوندم، شما هم خسته نباشید