– آقای فریمن، شما خسته نمیشوید که همیشه کار میکنید؟
— من که تونل حفر نمیکنم، یا ساختمان که نمیسازم. کار من سخت نیست. کار من طربافزا است، کار من مطبوع است.هر چه بیشتر، بهتر. دراز کشیدن و کاری نکردن، نشانهی ناتوانی است.
–از آخرین باری که شما بیکار بودهاید خیلی میگذرد، آیا اصلن یادتان هست که کِی آخرین بار دنبال کار میگشتید؟
— من کارهای بد زیادی داشتهام، ولی فکر کنم بدترینشان کارکردن در یک اغذیهفروشی بود. این قبل از کار در یک دفتر به عنوان متصدی بود. من پول بیشتری میخواستم، ولی آنها از دادن ِ آن خودداری کردند. پس من هم برای یک نمایش رقص، امتحان دادم و از آن کار بیرون آمدم. موضوع ناراحتکننده این بود که کار رقص ِ من تنها سه ماه طول کشید و بعد نمایش تعطیل شد. بعد من آن شغل را در یک مکان کوچک پیدا کردم. باید قهوه و دونات برای ملت میبردم.
– خیلی که بد نبود؟ بود؟
— خوب، یک شب یکی از افرادی که با او در نمایش کار میکردم داخل آمد. من سعی کردم زیر پیشخوان پنهان شوم. ولی او مرا دید و از من پرسید که آنجا چهکار میکنم؟ وقتی اعتراف کردم که یک بازیگر ِ نمایش ِ بیکار هستم، او گفت که مشغول آمادهسازی برای نمایش جدیدش است. آن لحظه خیلی وحشتناک بود.
– میتوانید این را بگویید که در زندگیتان بیشتر روزهای شاد داشتهاید یا روزهای ناشاد؟
— بیشتر روزهای شاد داشتهام. من وقتی سیساله بودم کارم را شروع کردم و هنوز هم دارم ادامه میدهم.
–بهترین کاری که یک نفر برای شما انجام داده چه بوده است؟
–فکر کنم بهترین کاری که یک نفر برای من انجام داده را مادرم بوده که پاهایش را باز کرد و مرا بیرون انداخت.
– و بدترین ؟
— بدتریناش هنوز اتفاق نیافتاده است.
– خیلی مثبتنگرانه است.
— من دارم تلاش زیادی میکنم که مثبت باشم. زندگی گاهیوقتها خیلی لذتبخش نیست. بعضیوقتها دردناک و بعضیوقتها پر از استرس است. گاهی هم دردش غیرقابل تحمل میشود. برای همین باید این نکته را مدنظر قرار دهیم: برای لذت و آرامش تلاش کنیم.
– شوخی نکنید! واقعن شما همانطور که روی پرده به نظر میرسد در زندگی واقعی هم یک فرد ذنگرا هستید؟
— بله من یک فرد ذنگرا هستم
– این عصبانیان نمیکند که با سموئل ال. جکسن اشتباهتان میگیرند؟ شنیدهام کم هم اتفاق نمیافتد.
— بله، سم جکسن. من و سم بهنوبت درگیر این مسأله هستیم.
– آیا با سموئل ال. جکسن دوست هستید؟
— خوب من سم را از وقتی که در دههی 80 با هم در تئاتر دولتی ِ نیویورک کار میکردیم میشناسم. این دوستیای است که برای مدتها حفظاش کردهایم. ولی این دوستی که با هم بیرون برویم نبوده است. من در میسیسیپی زندگی میکنم و سم در لسآنجلس. من نمیخواهم در چنین جایی زندگی کنم.
– چرا شما به میسیسیپی برگشتید؟
— من در نیویورک برای سیسال زندگی کردهام. این حس را داشتم: هی، یکی منو از اینجا بیرون ببره. یک روز متوجه شدم که در طبقهی سوم یک آپارتمان زندگی میکنم که هیچ نور طبیعی ندارد و من افرادی که درخانههای دیگر در مسیر راهرو زندگی میکردند را نمیشناسم.این برای من هیچ ارزشی ندارد.
– آنجا بیشتر خلوت خصوصی دارید؟
— من در یک شهر کوچک زندگی میکنم. خوب میتوانم برای خرید بیرون بروم ولی نمیتوانم به مکانهایی مثل والمارت یا تارگت یا دیگر مکانهای مشابه بروم. غیرممکن است که یک خمیردندان یا قهوه بخرید و تبدیل به یک رویداد نشوید.یکی از کمبودهای زندگی سطح بالا نبود ِ خلوت خصوصی است.حرفم را باور کنید:شما هیچگاه قدردان ِ خلوتتان نخواهید بود، مگر این که آن را از دست بدهید.
– آیا مردم شما را اذیت میکنند؟
— بله، آنها فقط چیزی از شما میخواهند. «مادرم، همسرم، شوهرم هیچوقت باور نمیکنه که من شما رو دیدم. باید اینو امضا کنین.»
– و شما امضا میکنید؟
— نه، اگر همسر شما میگوید که شما یک دروغگو هستید، پس یک دروغگو هستید. (میخندد.)
– آخرین سؤال، شما این گوشوارهها را برای تفریح زدهاید یا اینکه هدف خاصی را دنبال میکنید؟
— بله، این گوشوارهها اینقدر میارزند که اگر یک جای غریب مردم برای من یک تابوت بخرند. این دلیلی است که ملوانها عادت داشتند گوشواره میزدند.
+ مصاحبهی The Talks با مورگان فریمن – 28 نوامبر 2012