خواب میدیدم که توی جنگلی هستیم. فضا مهآلود و بارانی، مثل جنگلهای شُمال، جزییات خواب یادم نیست. شاید (بهاحتمال 72 درصد) دو گروه بودیم که داشتیم با هم میجنگیدیم. بعدش پرت شدم به خانهی پدربزرگام که سفرهای پهن بود آنجا. و بهمن غذا نرسید و از دست داییام ناراحت شدم و قاشق بهسمتاش پرت کردم. بعد دیدم مسعود از اهواز آمده با زناش. روبوسی کردیم و بیدار شدم. همهاش همین بود، من بیشتر از هشت ساعت خوابیده بودم. همهی این چیزهایی که اینجا نوشتهام خیلی بشود میشود پنج دقیقه. چرا اینقدر مبهم خواب میبینیم؟ چرا هاردی ، رمی، ممُریای، چیزی نداریم که وقتی بیدار میشویم پلاگ کنیماش به جایی و بنشینیم و مثل آدم ببینیم جریان خوابمان چی بوده است؟ سر و ته و وسطاش کجا بوده ؟ کجاها رفتهایم؟ با کیها لاس زدیم؟ ترتیب کیها را دادیم؟ این یک آرزوی خیلی بزرگیاست برای یک انسان قرن بیست و یکمی؟ ایرانی؟
بایگانی برچسبها: روزنوشت
استخر کبد
امروز مراقب بودم، داشتم همین جوری مراقبت میکردم که یک نوشته روی یکی از میزها توجه ام را به خود جلب کرد، رفتم جلوتر و نوشته را خواندم، LIVERPOOL با خودم ترجمه کردم استخر کبد، گفتم یعنی چه؟ استخر کبد، این چه اضافه ی اسمی است؟ معنی نمیدهد که ، همینجور قدم زدم تا انتهای سالن و به همین موضوع فکر میکردم. برگشتم، یکبار دیگر به نوشته نگاهی انداختم، خواندماش، «لیورپول»، خندیدم تا یک ساعت.
پسنوشت: گاهی مشغلههای حال حاضر آدمی (برای من ترجمه) باعث میشود نگاه دیگری به اطراف داشت که اغلب خندهدار هم هست.
زاپاس: گویا من تنها هم نیستم.
دسته روزنوشت, زبانشناسی
یکی از جنازهها
یکی از جنازهها را امروز بعدازظهر پیدا کردند. جنازه که من نمی دانم میشود چنین اسمی رویاش گذاشت یا نه؟ جنازهای که چهار شب تمام ته سد بوده باشد اسماش چیست؟ بعد کیلومترها آب برده باشدش ، لای خار و خاشاک و به سنگها گیر کرده باشد، دیگر جنازه نیست. جسد نیست. سایهای از این دو است. فکر کنید که پیدا شدن جنازه بشود آخرین مرحله خوشبختی بازماندگان آن آدم. پدرش ، مادرش، نامزدش. اینکه جنازهاش ته آب سرگردان نمانده بشود مایهی شادمانی این آدمها. غم دیگرشان یافتن جنازه دیگر دخترشان است. راضیه، دوم راهنمایی. مدینه که جنازهاش را امروز پیدا کردند میخواست برود خانهی بخت، جهازحاضر بود. شاگرد من نبود، ولی همه ازاستعداد و حجب و حیااش تعریف میکنند.
مردم حاجیآباد صالح آباد نمیدانند این روزها چطور شبشان روز و روزشان شب می شود. از چهارشنبه نمیدانند یعنی، از روز «طوفان بزرگ». از روز سیل با امواج دهمتری. از روز سونامی منطقهی ما. از آن روز فقط مردم این ناحیه زندهاند. وقتی آب همهی سرمایه صلاحالدین که همان مغازهاش بود را برده باشد او دیگر زندگی نمیکند، فقط زنده است و بس. وقتی آب همهی کتابهای یگانه را برده است و او نمیداند چطور درس بخواند. وقتی سئوالهای المپیاد آرزو، چادر سوسن، کفشهای حسین، گوسفندهای فلان و مرغهای بیسار را آب برده است، آنها همه زنده هستند و زندگی نمیکنند. کسی میگفت حتمن گناه بزرگی کردهاند مردم روستا که همچنین بلایی بر سرشان نازل شده است، گفتم: تنها گناه مردم این منطقه «فقر»شان است و بس. اگر پول داشتند و خانه را کمی بالاتر از مسیر سیلاب میساختند الآن وضع این نبود.تنها گناهشان این است که پول ندارند، درآمد ندارند.
پدر مدینه و راضیه دو شب تمام دور سد قدم میزده تا جنازه دو دختر دسته گلاش را پیدا کند. دختراناش جلوی چشمان خودش رفتهاند، آب بردهتشان.از آن روز (4 روز پیش) تا الآن تنها خبر خوشی که به او رسیده این بوده: جنازهی دختر بزرگترش پیدا شده. دیگر اسیر گل و لای ته سد نیست. می توانند خاکاش کنند. حالا انرژی بیشتری دارد برای گشتن و پیدا کردن دختر دوماش، راضیه.
زندگی به حاجی آباد بازخواهد گشت؟ جواب منفی است. اگر برگردد اینطور نخواهد ماند. مردم آگاهتر و باتجربهتراند. مردم قدرت آب را شناختهاند. شاگردانام امروز ناراحت نبودند، شاید از این خوشحال بودند که آب آنها را نبرده و زنده مانده بودند. اما فکر میکنم زنده ماندن تنها کافی نیست. آنها باید راه و رسم خوب زندگی کردن را هم بیاموزند. نادیا، یگانه، صغری، فریبا، جواد، حسین، مهران، علیرضا، آرزو، راحله، قوامالدین، اویس، امید، یحیی، ادریس، شیما، سوسن، سودابه، احسان، وحید، محمود، شعیب، رمضان، محمد، یحیی، بهزاد، صابر، نصرالله، مسلم، مسعود، مجتبی، صفیالدین و …، همهشان باید بتوانند خوب زندگی کنند، خوب بزرگ بشوند، ببینند، لذت ببرند و بعد از آن زنده بمانند.
تراژدی حاجی آباد روستایی محروم در منطقه صاح آباد تربت جام خراسان رضوی شاید یک مسئله کماهمیت تلقی شود. اما باری که برای من معلم داشت این بود که مرا بیشتر به شاگردانام نزدیک کرد، از این که حتی یکی از آنها در این حادثه ضربهای میخورد هم بدحال میشوم چه برسد به این که خدا نکرده مسائل حیاتی پیش می آمد.
شاگردانام را دوست دارم و برای بهبود شرایط زندگیشان تلاش میکنم.
تصمیم اکبر
فکر کردم، کلکسیونر کتاب که نمیخواهم بشوم،
کللی کتاب نخوانده دارم در کتابخانهام که اگر بخواهم همهشان را بخوانم شاید تا نمایش گاه بعدی هم همهشان را تمام نکنم.
بلیت سفر به تهران را پاره کردم و جلد اول اشعار امیلی دیکینسون را باز.
لاککشت
در جاده که می رویم تا سرکار، هر روز ممکن است با اجساد حیوانات مختلفی که با ماشینها تصادف کردهاند روبهرو شویم، روباهها، موشخرماها، مارها، سگها و گربهها که بیشتر این دوتای آخر ممکن است در مناطق مسکونی روستایی کنار جاده به چشم بخورند. دیدن این صحنهها هم خیلی دلخراش است، حیوان بیگناهی که در آنی بدون آنکه بداند چه بر سرش آمده تلف میشود و میمیرد. اما امروز در جاده با لاشهی آش و لاش یک لاکپشت بیچاره مواجه شدیم، مرگ لاک پشت که آرام آرام داشته در جاده میرفته خیلی از مرگ دیگر حیوانات دردناک تر است.
نمیدانم بهخاطر آرام و بیآزار بودناش است، یا بهخاطر اینکه لاک محافظتی دارد و یا به خاطر این که … هر چه بود مرگ بدی بود. واقعن نمیشود فکری کرد به حال این مسئله؟ کشورهای دیگر هم همینطور زرت و زرت حیوانها را زیر میگیرند و کک کسی هم نمی گزد؟ نمیإانم آمار درست و حسابی در مورد حیوانآزاری در کشورهای مختلف هست یا نه؟ ولی اگر باشد، مطمئنام ایران آن ته مههای فهرست است. شاید گفته شود که زیر کردن حیوانات جزء آزارهای عمدی نیست، درست، اما جمع نکردن لاشهی حیوان و گذاشتن این که لاشه حیوان بیچاره با آسفالت ممزوج! شود چه؟ آزار نیست؟ سادیسم نیست؟ پس چیست؟ فکری به حال خودمان بکنیم.
دسته روزنوشت
از حال بد به حال خوب و برعکس
دارم به ترانهی «اورشلیم طلایی» (به عبری: ירושלים של זהב) گوش میدهم، قطعه 12 از موسیقی متن فیلم فهرست شیندلر که استاد جان ویلیامز ساختهاستاش و همزمان دارم فکر میکنم که سال هشتاد و نه و دههی هشتاد دارند همزمان به پایان میرسند. این قطعه در جایی از فیلم توسط یهودیانی که سراسر فیلم رنج کشیدهاند خوانده میشود ، آنها نه میتوانند به شرق بروند و نه به غرب فقط از اینکه زنده ماندهاند خوشحالاند و برای همین این قطعه را به صورت خودجوش اجرا میکنند و در بیابان آواره راه میروند.
این پایان سال و تمام شدن بک دههی دیگر از زندگیام ناخودآگاه حس همین ترانه عبری را دارد. چرای اش را نمیدانم، اما خوب واقعیت همین است. سال نود که بیاید با یک حال و هوای جدیدتر میتوان دههی هشتاد را فراموش کرد. میتوان از تقویم زندگیات خطاش زد. میتوان کار کرد و کار کرد.
حالا دارم به ترانه «گل نیلوفر آبی»، قطعه اول آلبوم «شاهان شاخهها»ی ریدیوهد گوش میکنم، حالم هم از چند دقیقهی پیش که این مطلب را شروع کردم بهتر است و احساس خوبتری دارم. و حالا دارم به ترانه «افتخار» از آلبوم «روح» ردیکال فیس گوش می کنم، یک ترانه هارمونیک خیلی لایت که دوستاش دارم همین الآن، و نه شاید چند لحظهی دیگر. این نوشته را ادامه بدهم؟ همینطور تا یک دنباله تصاعدی با قدر نسبت 1؟ نه این کار را نمی کنم، قصدم هم از نوشتن این نوشته آشناکردن دیگران با سلیقه موسیقیاییام نیست. این است که انسان آنچیزی است که بهاش فکر می کند، میتوانم فردایام را خودام بسازم، چه خوب و چه بد مسئولاش خودام هستم و نه هیچ کس دیگر.
برای اینکه کمی بهخودم امیدواری بدهم الآن هم 500 ترانه منتخب قرن مجله «رولینگاستون» را گذشاتهام و از اولاش دارم گوش می دهم (که همهاش ترانههای خوب دارد.)، مثلن همین قطعه شماره 10 که مال استاد ری چارلز است و ناماش هست «چه گفته بودم» که بهشدت حال ام را سر جا آورد. سال نود هم میاید و تمام میشود. باید از لحظهلحظهاش نهایت استفاده را بکنم. باید از لحظهلحظهاش نهایت استفاده را بکنیم. سال نود سال خرگوش است، بههمین خاطر باید آنقدر به همه خوش بگذرد که مثل خرگوش زود بدود و تمام شود.
این مطلب در چند ساعت نوشته شده و به نوعی نوشته قطع و وصل شده ای است. حالا دارم «آداجیو برای سازهای زهی» اثر ماندگار استاد «سامویل باربر» را گوش می کنم و دوباره حالام بد شده است، اما دیگر از یک چیز مطمئنام. این که ترانه یا آهنگ بعدی اگر نه، ترانه ی بعدیاش حالام را خوب خواهد کرد. میدانم، طبیعت مرا درمان خواهد کرد. هر قد دیر، اما سرانجام خواهد کرد.
عید نوروز بر همه مبارک. 🙂
زاپاس:
آهنگ آداجیو برای سازهای زهی در ویکیپیدیای پارسی
ترانه آنچه گفته بودم در ویکیپیدیای انگلیسی
500 ترانه منتخب مجله رولینگ استون در ویکیپیدیای انگلیسی
ترانه گل نیلوفر آبی در ویکی پیدیای انگلیسی
آلبوم پادشاه شاخهها در ویکی پیدیای پارسی
اورشلیم طلایی در ویکیپیدیای انگلیسی
زندگی پارادوکسیکال دوستام
دوستام که خانوادهای نسبتا سنتی دارد و در دامان همین فرهنگ بزرگ شده و سعی دارد فرزنداناش را نیز به همان سیاق پرورش دهد تعریف میکرد که بعد از چند بار دیدن برنامه «بفرمایید شام» از شبکه من و تو، پسراش که کلاس چهارم است در پندار خود کاری را که برای آن خانواده یک تابو محصوب میشود را انجام داده است. تعریف میکرد خانماش ژله درست کرده بوده و آورده بود تا بخورند. پسراش براساس آن چه دیده و پنداشته گفته ظرفها را به هم بزنیم (به سلامتی) و پدر و مادر ماندهاند چه جواب بچه را بدهند. اگر دعوایاش کنند و برخورد تندی داشته باشند حدیث الانسان حریص بما منع خواهد بود و اگر چیزی نگویند بجه خواهد پنداشت که این مسئله عرف است، جون در تلویزیون نشاناش دادهاند. واقعا پارادوکس عجیبی است.
یک غروب غمانگیز دیگر
غروب است، غروب جمعه هم هست، غمگینام، چون جمعه غمانگیز است، غروب جمعه غمانگیز است.
کشف کن، پس باش
کشف، فکر میکنم این چیزی است که انسان را از دیگر جانوران خویشاونداش جدا میکند. در گذشته این نقطه انفصال را نطق و زبان و تفکر میدانستند اما حالا ثابت شده که شامپانزهها میتوانند به زبان کرولالها، زبان بیاموزند و دلفینها هم خیلی با«هوش» هستند. کشف است که مایه تمایز انسان و حیوان است. البته نه کشفهایی از قبیل آنچه ماژلان و کلمب و دیگران کردهاند، نه ، همین کشفهای کوچکی که همه ما انسانها روزمره انجام میدهیم. من دیشب یک گروه تجربی موسیقیکار را کشف کردم، امروز هم یک کارگردان جدید آوانگارد را، هفته گذشته هم یک سریال جدید (برای من) آمریکایی که اصلا هم اسمی نیست،اما کیفیت و اصالت و نجابت دارد و نشستهام و دارم می بینماش. به نظرم اگر این کشفهای لذتبخش نبود، (از بدو کشف آتش توسط نخستینیان تا ابد) ما انسانها خیلی موجودات بدبختی بودیم.
حادثهای عجیب و مهم در زندگیام اتفاق افتاد
خوب ماجرا از اینجا شروع شد که من (همین یک ساعت پیش) در خانه را باز کردم و وارد کوچه شدم که بروم و نان بخرم، هنوز دو سه قدم دور نشده بودم. هوا تاریک تاریک بود در کوچه ماشینی کنارم ایستاد و راننده که جوانکی کم سن و سالتر از خودم بود، آدرس نانوایی را از من میخواست. ناخودآگاه گفتم : «من خودم هم میخوام برم نون بخرم» ، کمی این پا و آن پا کرد و نهایتا گفت اگر میروید با هم برویم، شاید اصلا حساب نمیکرد که به آن سرعت قبول کنم. نه آن که بخواهم آویزان ماشیناش شوم، نه، تا نانوایی از خانه ما راهی نیست. خواستم این را یک تجربهای بکنم در زندگیام. برخورد و همنشینی اتفاقی با کسی که در عمرم ندیدهاماش. اینکه او و من هر کدام در تاریخهای متفاوت و مکانهای متفاوتای از هم به دنیا آمده بودیم و حالا در یک کوچه تاریک به هم برخورد کرده بودیم، نمیتوانست زاییده قسمت و اتفاق و اینها باشد.
سوار شدم و ابتدا رفتیم به نانوایی سرراستتری که داخل خیابان اصلی بود. حدس میزدم که شلوغ باشد (سهربع به پایان ساعت پخت نانواییها مانده بود) ، شلوغ هم بود. پس راه را کج کردیم به طرف نانوایی که کلا اول کار هم میخواستم به همانجا بروم. جدا از آن که میخواستم این را یک تجربه جدید در زندگیام بکنم ، به خودم و جثهام هم اعتماد کافی داشتم، جوانک در مقابل من مثل فنجانی در مقابل فیلی بود. میتوانستم با یک مشت تا گردن در زمین فرویش کنم. البته اگر دان دویی ، سهیی چیزی در کاراته نمیداشت. یعنی کلا از اینکه او اعتماد کرده بود و گذاشته بود یک جوان ناشناس دیگر به بهانه آدرس دادن سوار ماشیناش شود بیشتر تعجب کرده بودم. در راه نانوایی به من گفت که از کرمان آمده و میخواهد در اینجا و با دختری از شهر من ازدواج کند. گفتم :»قسمت همین بوده که شما از کرمان و خانمات از اینجا با هم ازدواج کنید.» تصدیق کرد، که باور قلبیاش نبود. چون بلافاصله بعدش گفت: «ازدواج راه دوری اصلا خوب نیست.» فراموشکار بود.
در کل ارتباط چهل دقیقهایمان خیلی دلدل کردم که ازاش بپرسم مگر چند سالاش است که میخواهد ازدواج کند. با چه پشتوانهای؟ دلخوشیای؟ عشقای؟ کشکای؟ گفتم حمل بر فضولی میکند لابد. در ماشین که بودیم بیشتر حرف میزدیم. به نانوایی که رسیدیم صحبت رسید به آب و هوا و اینکه هوا سرد شده است و کرمان اینقدر سرد نیست و اینجا اصلا کولرگازی ندارد و این چرت و پرتها. یک چیزی که خیلی مرا بهخودش مشغول میکرد بیقراری زیاداش بودع دم در نانوایی (که بیروناش ایستاده بودیم و دراش بسته بود(به خاطر سرما)) ایستاده بود و هی سراش را میچسباند به لبه در نانوایی، بعد هی دور میشد و دوباره همین داستان، گاهی هم میرفت توی صف زنانه ، ولی گویا جز من کسی توی نخاش نبود.
اسماش را به من نگفت، موقع جدایی (دقیقن سی و پنج دقیقه پس از آشنایی) من اسمام را بهاش گفتم ، و همینطور اینکه از آشنایی باهاش خوشوقت شدهام، اما او نگفت، شاید هم اسمام را درست نشنید. در راره بازگشت خانماش بهاش زنگ زد و گفت در راه است نان گرفته و دارد میآید. کمی ( کمی زیادتر از کمی) بهاش حسودیام شد. بالاخره من در مغازه دوستام از ماشیناش پیاده شدم و با او خداحافظی کردم. اویی که دیگر شاید هیچگاه نبینماش ،اویی که ناماش را نمیدانم. اویی که از ابتدا برای این خلق شده بود و برای این خلق شده بودم که هم را در این مقطع از تاریخ هستی ببینیم و تجربهاش کنیم. من آدم تنهایی هستم.
پسنوشت: این نوشته برگرفته از ماجرایی است واقعی که پیش از این در فیسبوک منتشر کردهاماش.
دسته روزنوشت