بایگانی دسته‌ها: روزنوشت

دهم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

دی‌روز مشکلی در صفحه‌ی نویسندگی ِ وردپرس بود که نمی‌توانستم بنویسم. چیزی که گذشت این بود که باز دسته‌مهمانی دیگر و ام‌روز هم مجلسی برای یکی از اقوام که از حج برگشته بود. در تالاری. چیز دیگری که مایه‌ی دل‌خوشی‌ام بود درست‌شدن ِ زمان ِ سایت لست.اف‌ام بود. این که رفته رفته داریم به سیزدهم نزدیک می‌شویم برای‌ام غمگین‌کننده است. چیز دیگری ندارم که بگویم.

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

هشتم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

گر اوفــتد به دسـت‌ام، آن میوه‌ی رسیده        باز آ که توبه کــــردیم از گفته و شنیده

روزی کرشمه‌ای کــــــن ای یار برگزیده          یاران چه چاره سازند با این دل ِ رمیده

وان رفتن خوش‌اش بیـن وان گام آرمیده        چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

صد ماه‌رو ز رشک‌اش جیب قصب دریده          دنیا وفـــا ندارد ای نور هر دو دیده

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

ششم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

از کابوسی بیدار شدم. در تعقیب‌ام بودند و می‌دویدم. در کسوت خاصی بودم در خواب. خواب؟ بالاخره ردم را گم کردند و از بی‌راهه ای به سمت کوچه‌ی دیگری ره‌سپار شدم. کسی گفت شما چرا از این‌جا؟‌شما که مثل ما کثیف نیستید؟ گفتم من از شما هم کثیف‌ترم. جای دیگری هم بودیم که چندنفر ما را نگاه داشته بودند و شکنجه می‌دادند. آن وضعیت بغرنج از وضعیت آخرینی که توصیف کردم سخت‌تر نبود. آخر خواب که من هق‌هق گریه می‌کردم کسی نزد من آمد و گفت دل پاکی داری، پیش ما بیا و حکم شو. من و هم‌سایه‌های‌ام که یهودی و مسیحی اند مشکلی داریم. به نسبت یک و دو و سه تعداد اعضای خانواده‌های‌مان است. مسیحی 2، من 3 و یهودی 6 نفریم. همین‌جا بود که از خواب پریدم. در حالی‌که نفس‌نفس می‌زدم و نم اشک بر چشم داشتم. کابوسی که دیدم بدجور مرا به خود مشغول کرده است. آدم ِ خرافاتی‌ای هم نیستم، ولی هرچیز حساب و کتابی دارد. من چرا باید حکم سه خانواده می‌شدم؟ موقعیت‌ام مثل موقعیت رضا در فیلم مارمولک بود. از همه عجیب‌تر میزانسن‌های به‌شدت سینمایی ِ صحنه‌ی تعقیب و گریز بود. خوا‌ب‌ام دوپاره بود و در هر پاره من نقش متفاوتی داشتم. تعبیرش چه بود، نمی‌دانم. اصلن به تعبیر خواب اعتقادی ندارم ولی خیلی ذهن‌ام مشغول است.

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

پنجم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

انیمیشن‌های علی درخشی موسوم به «حیات وحش» را این روزها از سایت ِ zamanema می‌بینم و دانلود می‌کنم. با کارهای درخشان علی درخشی از زمانی که مجله‌ی طنز و کاریکاتور را در کودکی و نوجوانی می‌خواندم آشنا هستم. با سبک منحصر به فرد کشیدن‌اش که واقعن امضای خودش را داشت و دارد. سری انیمیشن حیات وحش که در پشت آن افکار هوشمندی برای خلق طنز موقعیت درخشان‌اش وجود دارد امیدبخش روزهای بهتری در عرصه‌ی انیمیشن کوتاه ایران هستند. دیگر که کتاب گزیده‌اشعار مسعود سعد سلمان را با یک بیوگرافی کامل که توفیق سبحانی نوشته و جمع‌آوری کرده  دارم می‌خوانم. از آنجا به مسعود سعد و شعرش علاقه مند شدم که یک رباعی از او خواندم :

در آرزوی بوی گل نوروزم                           در حسرت آن نگار ِ عالم‌سوزم

از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم                       می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

شرح ِ رنج‌های بی‌شمار مسعود سعد اگرچه با حال و هوای شاداب نوروز سنخیتی ندارد ولی خالی از لطف نیست. قالب رباعی به‌نظرم جالب‌ترین و منسجم‌ترین قالب شعر ایرانی است که می‌تواند یک مثنوی حرف را در قالب چهارمصراعی خود عرضه کند. درباره‌ی رباعی‌های خوبی که می‌خوانم بیش‌تر خواهم نوشت. ولی تا آن‌وقت این رباعی از شمس سجاسی پیش‌کش:

با گل گفتم که حسن یارم چون است؟               گفتا چو غم عشق تو روزافزون است

گفتم که نماز بر رخ خوب‌اش را؟                  گفتا نتوان که دامن‌اش پرخون است

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

چهارم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

رفتند. ام‌روز صبح مهمان‌ها‌ی‌مان رفتند. دو روزی این‌جا بودند. ام‌شب که فارغ از حضور آن‌ها می‌خواستم بزنم و کلاه‌قرمزی ببینم دیدم تلویزیون میزگرد دارد. گویا به خاطر ایام فاطمیه تا دو روزی کلاه‌قرمزی نمی‌گذارد.سفر لازم‌ام ، همین.

بیان دیدگاه

دسته Uncategorized, روزنوشت

سوم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

با مهمان‌های‌مان رفتیم به یک منظقه‌ی سرسبز و باصفا که برای ما همیشه لطف دارد گردش و غذاخوردن در آن‌جا ولی چون آن‌ها از شمال آمده‌اند خوب زیره‌به‌کرمان بردن بوده لابد برای‌شان. ساعت 12 از شهر بیرون شدیم. همیشه در صبح زود بیرون رفتن تنبل بوده‌ایم. بعد از این‌که از آن‌جا برگشتیم رفتیم به یکی از آثار باستانی شهرمان سر زدیم. که قدمتی چندصد ساله دارد. بعدش مهمان‌ها رفتند شهرگردی و من خانه‌ماندم تا ظرف‌های صبح و ظهر را بشویم. در کنار کتاب ِ خاطرات خصوصی ناصرالدین‌شاه (که هنوز به قسمت سرسره‌ی ناصری نرسیده‌ام که اگر توی کتاب راجع‌به‌ان نوشته باشد می‌توانم قبول کنم که واقعن خصوصی بوده است) خواندن کتاب ایران بین دو انقلاب را هم شروع کرده‌ام. کتابی سیاسی تاریخی درباره‌ی  تاریخ تحول و تحول تاریخی ِ ایران در زمینه‌های سیاسی اجتماعی در دو قرن اخیر که نوشته‌ی تاریخ‌نگار برجسته یرواند آبراهامیان است.  احتمالن فردا صبح مهمان‌ها راهی می‌شوند. دو روز خوبی بود در کنارشان هرچند کمی با خستگی.

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

دوم فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

مهمان‌های‌مان از شمال آمده‌اند. حدود شش ماه پیش بود که ما اواخر تابستان رفته بودیم پیش‌شان. یک نکته‌ی خیلی جالب را متوجه شده‌ام که مازنی‌ها در گرامرشان زمان ِ حال کامل ندارند. یعنی وقتی می‌خواهند بگویند هوا سرد شده، می‌گویند هوا سرد شد. بعد به برداشتن هم می‌گویند گرفتن. مثلن وقتی داشتم به‌شان گوشت تعارف می‌کردم سر ِ سفره می‌گفتند خودم می‌گیرم. جالب‌تر که در انگلیسی هم take هر دومعنی گرفتن و برداشتن را دارد. هوا کمی سوز دارد. مهمان‌ها را فردا می‌بریم بیرون. ام‌شب به خاطر برودت هوا فکرنکنم بشود برنامه‌ای گذاشت. کتابی دارم می‌خوانم به اسم یادداشت‌هایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین‌شاه نوشته‌ی دوست‌علی‌خان معیرالممالک که وقتی نوجوان بوده شاه را درک کرده است. کتاب غلط‌های املایی و ویرایشی دارد ولی خواندنی است. به‌خصوص که از طبع شعری ناصرالدین‌شاه هم کم ننوشته است. حتا نقاشی و خوشنویسی‌هایی که شاه کشیده هم ضمیمه‌ی کتاب است.

عشق ِ شاه به جیران هم صفحاتی از کتاب را به خود اختصاص داده که نمی‌دانستم و جالب بود. با خودم فکرمی‌کنم با این که شاه کمتر از صد و بیست سال پیش مرده است، ولی چه‌قدر زندگانی‌اش و زندگانی مردم آن زمان بالطبع بیش‌تر با ما فرق داشته. در حالی‌که این اختلاف در فرهنگ زندگی و سبک زندگی مردم کشورهای دیگر شاید چندان به چشم نیاید. مثلن سریال پزشک دهکده را به یاد می‌آورم که زندگی مردمی در یک ده کوچک در آمریکا را به نمایش می‌کشید. چه‌قدر زندگی‌شان با زندگی مدرن امروزی فاصله‌اش کم بوده. این فاصله و اختلاف به نظر من خوب نیست.مثل کلاس جهشی می‌ماند که آدم نه ماه را در یک ماه تمام کند و برود سراغ پایه‌ی بعدی. شاید دلیل همه‌چیز اختراع ماشین چاپ توسط گوتنبرگ باشد. ولی وقتی می‌بینم که ما سینما را از همان اوان تولدش در کشورمان داشتیم ولی سیر تولید فیلم‌های داستانی در کشور ما بیست سی سال بعد از ورود دوربین فیلم‌برداری به کشور اتفاق می‌افتد بیش‌تر و بیش‌تر به درستی این نظریه پی می‌برم.

 

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

اول فروردین هزار و سی‌صد و نود و دو

سال ِ نو. شروع. آغاز. دوباره. تازگی.

دی‌شب رفتیم همان مجلس عروسی که گفتم. بعد در حین مجلس که تا نه و نیم یک ربع به ده به طول انجامید همه هول و ولا داشتند که به آکادمی نرسند. بالاخره رسیدیم به آکادمی و آن را تماشا کردیم. تنها چیزی که می‌توانم بگویم از آن لذت وافر بردم شخصیت آقامنشانه‌ی فرامرز اصلانی بود. با این که اشعار ترانه‌های‌اش خیلی خیلی سطح بالایی دارند اما اصلن سعی در توجیه معنی آن‌ها برای هنرجویان نبود. برعکس فردی مثل شهرام شب‌پره که وقتی می‌خواست ترانه‌ای را که در آن جمله‌ی «نمی‌ذاره سرنوشت» داشت، برای امیرحسین تشریح کند با شوق و ذوق توضیح می‌داد که نمی‌ذاره سرنوشت، یعنی سرنوشت نمی‌ذاره!

ام‌روز ولی روز دیگری است. دیروز نیست. دی‌شب هم نیست. حسی در من فریاد می‌زند از همین اول سال بیشتر تلاش کنم و بیشتر بشونم و بیشتر بخوانم و بیشتر ببینم. موسیقی. کتاب. فیلم. ام‌سال قصد دارم در تمام زمینه‌هایی که تا ام‌روز می‌ترسیدم دست به ابتکار در آن‌ها بزنم، وارد کار بشوم. به خوبی هرچه تمام‌تر. حتا اگر نذاره سرنوشت.

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

سی‌اُم اسفند هزار و سیصد و نود و یک

همیشه سال نو برایم در کنار شادی وحشت هم به همراه داشته. مثل آقوی همساده که می‌گفت پر از خاطرات ِ تلخ و فرح‌بخشه زندگی‌اش. سال نو یعنی یک سال پیرتر شدن. یک سال رنج بیش‌تر. سال نو یعنی پارادوکس. یعنی در عین اینکه یک سال به پایان نزدیک می‌شوی در همان سال زندگی کنی. یعنی رنجش در عین بی‌خیالی ِ همگانی. انسان یاد می‌گیرد که بردبار باشد. بشکیبد. یاد می‌گیرد که تحمل کند. دم نزند. یاد می‌گیرد که یادش برود. فراموش کند. بخندد. داشتم همین چندلحظه پیش به مجلس عروسی که به آن دعوت‌ام فکر می‌کردم. مجلس‌شان را سی اسفند گرفته‌اند. یعنی هر چهارسال جشن سال‌گرد ازدواج می‌گیرند. که غم‌ناک است. همه‌ی کسانی که در روز سی اسفن د به دنیا می‌آیند ولی به جبر روز تولدشان یک فروردین ثبت می‌شود (ثبت می‌شود حالا؟) انسان‌های بدشانسی هستند. هر چه هم که تظاهر کنند که باک‌شان نیست نمی‌شود آن را باور کرد. در گذشته چه‌طور نوروز را جشن می‌گرفته‌اند؟ نمی‌زده‌اند بی‌بی‌سی، نمی‌زده‌اند من و تو، نمی‌زده‌اند شبکه‌ی یک و دو و سه و … به پادکست بهاری هیچ‌کسی هم گوش نمی‌کرده‌اند ولی خیلی بیشتر از ما و من خوش‌حال بوده‌اند. حاضرم روی شرف‌ام سوگند یاد کنم.

فردا که بیاید این‌جا را با عنوان ِ یکم فروردین هزار و سیصد و نودو دو به روز می‌کنم. از این خوش‌حال‌ام.

بیان دیدگاه

دسته روزنوشت

مرثیه‌ای برای یک رؤیا

خواب‌های‌ام را می‌نویسم. تصمیمی‌است که چند شب است دارم عملی‌اش می‌کنم. ولی انگار از وقتی که خواستم خواب‌های‌ام را بنویسم، آن‌ها، کمتر در یادم می‌مانند. انگار، عمدن فرار می‌کنند. خوابی که چند شب پیش دیده بودم و یادداشت کرده‌ام این بود که داشتم با یکی از افرادی که می‌شناختم (نه لزومن یکی از آشناهای‌مان) که شاید بیش‌تر از ده سال از آخرین‌باری که دیده‌ام‌اش می‌گذرد، پینگ‌پنگ بازی می‌کردم. قصد و عزم ِ جزم‌ام برای این‌که خواب‌ام را یادداشت کنم، آن‌قدر مؤثّر بود که حتا نتیجه‌ی بازی را هم یادم نرفته بود. 9 به 1 به‌نفع خودم.

ولی این دو سه شب آخر، هرچه فکر می‌کنم خواب‌های‌ام یادم نمی‌آیند. حتا دریغ از یادآوری یک غیلوله‌ی دم ِ عصر.

از این‌که بخواهم رویا/کابوس هایم را یادداشت کنم، فعلن هدف ِ خاصی را دنبال نمی‌کنم. یک هدف ِ پس‌ ِ مغزی‌ام این‌است که بعضی‌های‌شان را تبدیل به طرح ِ فیلم‌نامه کنم.

خواب‌ها دنیای عجیبی دارند. (غیب می‌گویم؟) خواب‌ها بیش‌تر از دنیای واقعی طول می‌کشند. (سرآغاززده‌ شده‌ام؟) در خواب‌ها بیشتر به ما خوش می‌گذرد، چون زمان در آن‌ها زودتر می‌گذرد.

خواب‌ها دنیای تمیزی دارند. از منطق پیروی نمی‌کنند و قانون‌گریزند. شما در خواب‌ها می‌توانید عامل یا ناظر باشید، حتا ناظر ِ خودتان!

 

 

بیان دیدگاه

دسته کشفیات, روزنوشت