شب من سحر نمودی کہ بہ طلعت آفتابی تو بہ طلعت آفتابی سزد اینکہ بی حجابی تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی ز نگاہ من رمیدی بہ چنین گران رکابی تو عیار کم عیاران تو قرار بیقراران تو دوای دل فگاران مگر اینکہ دیریابی غم و عشق و لذت او اثر دو گونہ دارد گہے سوز و دردمندی گہے مستی و خرابی ز حکایت دل من تو بگو کہ خوب دانی دل من کجا کہ او را بکنار من نیابی بہ جلال تو کہ در دل دگر آرزو ندارم بجز این دعا کہ بخشی بہ کبوتران عقابے شعر از استاد علامه اقبال لاهوری
بایگانی دستهها: شعر
شب من سحر نمودی کہ بہ طلعت آفتابی
دسته شعر
مولداوی
لمس کلاویه، با یاد هانیه، در گــــــوشهی اتاق، سالاد الویه ترک کلیشهها، حجــم زیاد غم، من در نبود تو، فی قعر هاویه عشقی بدون مرز، عشقی بدون رمز، رفتی اگرچه زود، رفتی الهیه شعرم نمیشود، یادم نمیرود، اینها بهــــانه است، کمبود قافیه
دسته شعر
نقش روی تو
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات مینکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهیداد
عقل با عشق بر نمیآید
جور مزدور میبرد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهادهبود سربنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و روم است و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکنآباد
دسته شعر
گمشده در ترجمه
ای چای و چای…
من تو را میبینم …
دریا تو را میبیند …
بگذار من «اف» باشم …
بگذار زنبور دریا باشد …
دریا تورا میشاشد…
ترجمان: AT&T … ICU … CCU … FBI …BBC … CPU
دسته شعر
خواهشن
روی اعصاب صابمردهی من
خواهشن پیاده روی نکنید
و اگرکه پیادهروی کردید
حتیالامکان زیادهروی نکنید
دسته شعر
تنها
از همان دوران بچگی مانند
دیگربچهها نبودم- چیزهایی
که آنها می دیدند را نمیدیدم – نمیتوانستم
احساس خود را نسبت به یک بهار معمولی بروز دهم
به همان دلیل، غم را از وجودم نزدودهام
نمیتوانستم قلبام را برای شادشدن از آهنگ بیدار کنم
و تنها چیزی که دوست داشتهام – تنها چیزی که از آن موقع در کودکی
دوست داشتهام، در سپیدهدم یک زندگی توفانزده، از هر علامتی از
خوبی و بدی متمایز شده بود.
این رازی است که هنوز مرا متصل میکند
از سیلآب یا از چشمه
از صخره ی سرخ کوهستان
از خورشید که دور من میگردد
در تهرنگ طلایی پاییزش
از رعد و برق آسمان
وقتی از من در حال پرواز گذر میکند
از تندر و توفان وابری که
شمایل یک شیطان را گرفته بود در نظر من
(وقتی که بقیهی بهشت غمگین بود)
ادگار آلن پو -17 مارچ 1829
شعر تنها در زمان زندگی پو هنوز بدون عنوان بود و تا زمان مرگاش چاپ نشد. تنها یک شعر خودزندگینامهای تلقی میشود. در دوران بعد از مرگ مادر شاعر نوشته شده و پو زمانی که این شعر را سرود تنها بیست خزان را گذرانده بود.
دسته شعر
وفا
نارنج و ترنج بر سر دار کـــــه دید؟
در لانهی گنجشک سر مار که دید؟
مردان ز زنـــان چــرا وفـا میطلبند؟
اسب و زن و شمشیر وفادار که دید؟
– شیخ احمد جامی
باغ صفا
گلی در شوره زار سرد دلها
نمیروید، نمیروید، نروید
کسی از سوز دل با سنگ خارا
نمیگوید، نمیگوید، نگوید
گناه دلسیاهی*، چشمه ساری
نمیشوید، نمیشوید، نشوید
کسی هرگز، ز نااهلان مرادی
نمیجوید، نمیجوید، نجوید
گل باغ صفا را بیوفایی
نمیبوید، نمیبوید، نبوید
شعر باغ صفا – از مجموعه شعر باران -« ملیحه قریشی»
*رسمالخط کتاب رعایت شد.
دسته شعر